ندارد حاجت مشاطه روی گلعذار ما


پر طاوس مستغنی است از نقش و نگار ما

زمین از سایه ما گر شود نیلی، عجب نبود


که کوه قاف می بازد کمر در زیر بار ما

ز طوف ما دل بی درد صاحب درد می گردد


چراغ کشته در می گیرد از خاک مزار ما

شکوه خاکساری خصم را بی دست و پا سازد


شود باریک، دریا چون رسد در جویبار ما

ز بال افشانی جان این چنین معلوم می گردد


که چشم دام زلفی می پرد در انتظار ما